بدنیا که آمدم، برایم شناسنامه نگرفتند. در کوه زندگی میکردیم و سخت بود تا شهر بروند و برای نورسیدهشان شناسنامه بگیرند، با این حال بیشناسنامه هم نماندم.
آنطور که مادرم میگوید، یک سال و نیم قبل از بدنیا آمدن من، خواهری شش ماهه به نام “سوسن” داشتهام که براثر بیماری میمیرد. پدر و مادرم هم شناسنامه سوسن را باطل نمیکنند و من که بدنیا آمدم شناسنامه خواهر فوت شدهام شد شناسنامه من.
البته سوسن فقط اسم شناسنامهایام ماند و همه “سحر” صدایم میکردند.
روزها از پی هم میگذشت و صدای وحوش دشت و سوزه باد که در میان شاخههای درختان تا به دل سیاه چادرهایمان رخنه میکرد، لالایی شبهای کودکیم شده بود و همبازی روزهایم نیز گوسفندها و بزهای بازیگوش گله.
زمان سپری میشد و من بزرگ و بزرگتر شدم، تا روزی که زمان مدرسه رفتنم از راه رسید. عشایر بودیم، اما پدرم میگفت باید درس بخوانم، برای همین در مدرسه روستای پدریم که خانهای هم در آن داشتیم ثبت نامم کردند. درس خواندنم با بقیه بچهها فرق داشت، مدرسه نمیرفتم و در طول تمام مدرسه درسهایم را در سیاه چادر میخواندم و فقط برای فصل امتحانات به روستا میآمدم.
در خانهای که در روستا داشتیم، چیزهایی بود که در سیاه چادر نبود، مثل تلویزیون.
در همان مدت کوتاهی که در روستا بودیم برنامههای تلویزیون را دنبال میکردم. آن زمانها فیلمهای جکی چان و بروسلی را زیاد در تلویزیون پخش میکردند. میدیدم که آن دو چطور در طبیعت و میان درختان تمرینات رزمی میکردند. شیفته این حرکات بودم، برای همین به دقت نگاه میکردم و زمانی که امتحانها تمام میشد و به کوه بر میگشتیم، سعی میکردم همان حرکاتشان را در جنگل و بین درختان اجرا کنم. پدرم که حرکاتم را میدید بلند بلند میخندید و می گفت:”دخترم دیوانه شدهای؟”.
دبستان تمام شد و برای دوران راهنمایی باید به خانه خالهام در کرمانشاه میآمدم. برای مقطع راهنمایی ثبت نام کردم. یادم میآید یک روز مسابقه دوومیدانی در مدرسه برگزار شد و و با فاصله خیلی زیادی از بقیه بچهها اول شدم، به مسابقات استانی اعزامم کردند و آنجا هم با سرعت بالایی که داشتم رکورد استانی را زدم و قهرمان شدم. من دختری از جنس کوهستان بودم و هر روز از میان سبزهها و روی نهرهای لابلای درختان میدویدم تا آنجا که به مرز پرواز میرسیدم، پس باید قهرمان میشدم، از خودم چیزی غیر از این هم توقع نداشتم.
خالهام دختری داشت که تقریبا باهم همسن بودیم و باشگاه رزمی میرفت. او که همیشه انعطاف و استقامت بدنیام را میدید یک روز از من خواست تا همراهش به باشگاه بروم.
اولین بار که پایم را به باشگاه گذاشتم را هیچوقت فراموش نمیکنم، هیجان داشتم و شوری عجیب سرتاپایم را گرفت. محو تماشای تمرینات دختران رزمی کار آنجا شدم. دوست داشتم من هم کنار آنها بودم و باید هرجور شده این اتفاق میافتاد.
میدانستم بعدا دردسر بزرگی برایم میشود. عشایر از این رسمها نداشتند که دخترانشان باشگاه بروند و ورزش کنند، اما من تابوشکنی کردم. پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت، ولی دقیقا همان روزها بود که برای اولین بار به مردم پول سهام عدالت دادند، با آن پول هزینههای تهیه لباس و شهریه باشگاه را پرداخت کردم و در یکی از رشتههای رزمی همان باشگاه ثبت نام کردم. چون دختری ساده و عشایری بودم مربیام و ارشد باشگاه با نگاه تحقیرآمیزی نگاهم میکردند. مدام سرکوفتم میزدند و بااینکه خیلی قوی بودم، اما هر روز میگفتند تو به جایی نمیرسی. همه را تحمل کردم چون هدف داشتم و رزمی همان چیزی بود که میخواستم و دوستش داشتم.
چندماهی را در آن باشگاه بودم، تااینکه مسابقات قهرمانی استان پیش آمد و من هم به همراه دیگر بچههای باشگاه به این مسابقات رفتیم. هرچند مربیم اجازه نداد در آنجا مسابقه بدهم، اما وقتی در گوشهای از سالن نشسته بودم اتفاقی با یکی از مربیان رشته کیک بوکسینگ استان که کنارم ایستاده بود آشنا شدم و این آشنایی و روحیه خوبی که این مربی به من داد مقدمهای شد برای شکوفا شدن استعدادهایم.
با کمک همین مربی خیلی زود رشد کردم و پس از مدت کوتاهی در مسابقات قهرمانی کیک بوکسینگ استان شرکت کردم و نایب قهرمان شدم، بخاطر همین به مسابقات کشوری اعزامم کردند و آنجا هم قهرمان ایران شدم.
چندین سال به همین منوال گذشت، اما پدرم هنوز از ورزش کردن من خبر نداشت، البته معلوم بود یک روزی میفهمد. پس از اینکه چندبار بار قهرمانی کشور را بدست آوردم کمکم اسمم مطرح شد و روزنامهها از من نوشتند. اقوام و آشنایان که خبرها را دیده بودند موضوع را به پدرم گفتند و طعنهها به او زدند. پدرم نیز تاجایی که خوردم کتکم زد و دستم شکست. یک هفته را در یکی از اتاقهای خانه حبسم کرد تا تنبیه شوم و فکر ورزش کردن از سرم بیفتد.
از اول هم میدانستم اینطور می شود، ولی نمیخواستم تسلیم شوم. برای همین بدون امکانات و کیسه بوکس داخل اتاق تمرین کردم. مشت و لگد به دیوار میزدم. درد داشت، دست و پاهایم میسوخت، کبود میشد، زخم میشد، اما نباید شکست میخوردم. روزها را میشمردم، درست یک هفته بود که در اتاق حبس بودم، نیمههای شب از فکر و خیال اینکه مبادا دیگر اجازه ندهند ورزش کنم بیخواب شدم، بلند شدم و شروع کردم به تمرین کردن، ساعت ۴ صبح بود که در اتاق باز شد و پدرم داخل آمد. دلش برایم سوخته بود. با چشمانی پر از اشک گفت: “میتوانی به ورزشت ادامه بدهی”.
هر زمان که یاد آن روزها میافتم تمام وجودم آتش میگیرد و گریه میکنم. پدرم میدانست که با این تصمیم خیلی حرفها را میشنود، خیلیها غیرتش را نشانه میروند، روحش را شکنجه میدهند، اما دلش نیامده بود راه خواسته دل دخترش را ببندد.
می خواستم به پدرم ثابت کنم که تصمیمش اشتباه نبوده، میخواستم هرطور شده پدرم را سربلند نگه دارم. همین هم شد. با قدرت ادامه دادم و چهار دوره قهرمان استان و ۱۵ دوره قهرمان کشور شدم.
اینها برایم کم بود… قهرمانی جهان را میخواستم، اما قسمت نشد…
۲۵ ساله شده بودم و باید ازدواج میکردم، دیگر دیر هم شده بود و نمیشد با خواسته خانوادهام در این باره مخالف کنم. تشکیل خانواده دادم، اما شرایط زندگیم طوری شد که باید به همراه همسرم از کرمانشاه به شهر کوچک آبدانان در ایلام مهاجرت میکردم. روزها گذشت و مادر شدم و فاصلهام از ورزش زیاد شد.
حالا دوسالی است که از قهرمانی و از رویاهایم دور افتادهام….
دختر قهرمان داستان ما به اینجای حرفهایش که میرسد، بغضی که در گلویش گیر کرده دیگر امانش نمیدهد و گریه میکند.
سرگذشت زندگیش را بارها برای همه تعریف کرده، اما میخواهد باز از اول گفته شود تا همه به یاد بیاورند با چه سختی به آن قهرمانیها رسیده و حالا میخواهد کمکش کنند تا مشکلات را کنار بزند و بتواند دوباره برگردد.
سوسن رشیدی بانوی رزمی کار کرمانشاهی از سختیهایی که این روزها برای بازگشت به دوران قهرمانی با آن دست به گریبان است میگوید و اینکه شهر محروم آبدانان امکانات زیادی برای تمرین ندارد.
او می گوید: در آبدانان تنها یک سالن کوچک با کمی امکانات داریم که با کمک همسرم در این سالن تمرینات انفجاری انجام میدهم تا سریعتر جواب بگیرم.
او که از بیتوجهی مسئولین شهر محل زندگیش گلایهها دارد، می گوید: هر زمان خبرنگاران برای مصاحبه میآیند، مدام گوشزد میکنند که از کمبودها نگویم و قول میدهند که امکانات را برایم فراهم کنند، اما در حد همان قول میماند.
رشیدی ادامه داد: میخواهم به شهرم کرمانشاه برگردم و در آنجا زیر نظر مربیام دوباره تمرین کنم، تصمیمم را هم گرفتهام و تا یکی دو ماه دیگر آن را عملی میکنم، اما مشکلات مالی زیادی دارم که امیدوارم مسئولین کرمانشاه به من کمک کنند تا بتوانم به هدفم برسم.
وی از احتمال ورودش به رشته وزنه برداری خبرداد و گفت: چندی قبل از فدراسیون وزنه برداری پیشنهادی داشتم که با توجه به قدرت بدنی بالایی که دارم وارد این رشته شوم، روی این مسئله فکر کردهام و احتمالا این کار را بکنم.
این ورزشکار کرمانشاهی تصریح کرد: در تمریناتی که اخیرا داشتهام به راحتی می توانم وزنههای سنگینی تا ۶۰ کیلوگرم را هم بالای سر ببرم که اگر تمرینات حرفهای داشتم باشم قطعا نتایج بهتری هم میگیرم.
وی گفت: من بزرگ شده کوهستان هستم، ارادهای قوی دارم و نمیگذارم مشکلات شکستم دهند. شرایطم بسیار سخت است، اما هرطور شده ادامه میدهم.
رشیدی افزود: هنوز ۲۶ سال دارم و فرصت دارم. تا قهرمانی جهان را نگیرم از ورزش دست نمیکشم، اما توقع دارم مسئولین شهرم به من کمک کنند/ایسنا
تدوین:سارا یاری
دیدگاه