حمیده هر بار درباره مهسا حرف میزند، بغض راه گلویش را میبندد. چشمان سیاهش پر از اشک میشود: «مهسا میتوانست زنده باشد، میتوانست قاب عکسی روی دیوار نباشد اما ۲۰ سالگی رفت. میدانی درد بزرگترم چه چیزی است؟ اینکه مهسا آخرین قربانی نیست، همین طور ادامه دارد. بگذار برایت داستان مریم و سارا را هم بگویم…» آنقدر دلش پر است که نمیداند از کجا شروع کند. حمیده مددکار اجتماعی است و محل کارش حاشیههای پر از درد شهر.
بگذارید اول بنشینیم پای حرفهای حمیده. او در حاشیهها داوطلبانه کار میکند و به بچهها درس میدهد. دائم به خانوادههایشان سر میزند. از سرنوشت مهسا که در حاشیه بومهن زندگی میکرد، بیشتر برایم میگوید: «۱۲ سالگی شوهرش دادند. خیلی زود باردار شد. شوهرش معتاد بود، کتکش میزد؛ مثل خیلی از دختران حاشیه. وقتی فهمیدند بچه اولش دختر است آنقدر آزارش دادند که با بیل میکوبید توی شکمش تا بچهاش را سقط کند اما بچه به دنیا آمد. بچه دوم را هم باردار شد. همان موقعها بود که خودش هم معتاد شد. شوهرش معتادش کرد. چند بار سعی کرد ترک کند، نتوانست. خسته بود از شوهری که آزارش میداد. دو بچهای که نمیدانست چطور به زندگیشان سر و سامان دهد.»
جلوی چشم بچهها و مادرش به زندگیاش پایان داد. ۲۰ ساله بود. گفت به همه بگویید مهسا از زندگی خسته شده بود. به بچههایش گفت هر وقت دلتنگم شدید به قاب عکسم نگاه کنید. رفت و از او جز قاب عکسی روی دیوار نماند.
دو بچه مهسا این روزها پیش مادربزرگشان زندگی میکنند؛ مهناز ۴ ساله و میثم دو ساله. دو بچهاش خیلی دلتنگیاش را میکنند. چه کسی میداند زندگی مهناز ۴ ساله چطور خواهد بود؛ او که با حسرت، هر روز لباسهای مادر را بو میکند…
حمیده برایم میگوید خواهر مهسا را هم در همین سن و سال شوهر دادهاند و او الآن خاک سفید زندگی میکند و شوهری دارد مثل شوهر مهسا که حتی اجازه نمیدهد با خانوادهاش تماس بگیرد. میترسند این دختر هم به سرنوشت مهسا دچار شود.
مراسم سوگواری سوگندها
مهسا تنها دختر بیپناه حاشیه نیست. میگویند دختران زیادی همین طور قربانی میشوند؛ قربانیان خاموش و بیپناه. چند روز قبل داوطلبان جمعیت امام علی (ع) برای سوگند و مینا مراسمی گرفتند که به نظر مثل بقیه گردهماییها میآمد. اما در واقع مراسم سوگواریشان بود. سوگواری برای دخترکانی که جامعه هم طردشان کرده، فراموششان کرده، نادیدهشان گرفته. من هم در این مراسم شرکت میکنم. سوگند هم مثل مهسا به زندگیاش پایان داده. سالن کوچک در یکی از ساختمانهای فرعی دانشگاه تهران پر ازجمعیت است. سالنی که گنجایش این همه جمعیت را ندارد چون خیلیها حاضر نشدهاند سالن بزرگتری به داوطلبان جمعیت امام علی بدهند به این دلیل ساده که مراسمشان زیادی تلخ است.
مددکار جمعیت امام علی داستان سوگند را میگوید. دختری از محله غربت خاک سفید. بدنم یخ میکند از این همه شباهت زندگیشان. زندگی او مهسا، مریم، سارا و… آنها که اغلب قربانی کودک همسری و بیتفاوتی جامعه هستند. سوگند هم در ۱۲ سالگی ازدواج کرد، ۱۳ سالگی مادر شد، مدتی بعد همسرش بیکار شد و او روی به دزدی آورد. دستگیر شد و به کانون اصلاح و تربیت رفت. ۱۵ روز بعد از آزادی در خانه پدر و مادرش و در سن ۱۷ سالگی با متادون به زندگیاش پایان داد.
مینا هم از دختران حاشیه بود او در ۲۲سالگی خودکشی کرد؛ هر دو با متادون. به قول نیما مختاریان، مددکار جمعیت امام علی دسترسی به مواد مخدر در این محلات از دسترسی به قلم، دفتر و مدرسه راحت تر است.
در میان جمعیت زنی اشک میریزد. او در یک گروه خیریه کار میکند و دوست دارد برای دختران بیپناه کاری کند. یکی رو به او میگوید: «خانم گریه و زاری فایدهای ندارد باید کاری کرد. ماتم که چاره کار نیست؟ برای سوگند و مینا و بقیه چکار کردند؟ آیا کسی بجز این بچههای دانشجو سراغشان را گرفت؟ یک نهاد رفت بگوید تو که از زندان آمدهای حالا چکارمیکنی؟ فرستادندش پیش خانوادهای که از اول نابودش کرده بود.»
زن دیگری که آن سوتر نشسته به حرفهایمان گوش میدهد و سری تکان میدهد: «این مراسم را گرفتهاند تا به همه یادآوری کنند که این دختران قربانی میشوند، بی پناهند. میخواهند بگویندهمه باید حواسشان باشد.» درهمین حین نیما مختاریان از بیتوجهیهای جامعه میگوید؛ اینکه به کمک آنها سوگند در ۹ سالگی توانست شناسنامه بگیرد. از مدیر مدرسهای میگوید که در محله غربت حاضر به پذیرش این کودکان نیست، کودکانی که قربانی انگ موادفروشی پدر و مادرشان شدهاند. او همین طور از بیتوجهی نهادهایی میگوید که وقتی پدر و مادر سوگند در زندان بودند، هرگز سراغی از آنها نگرفتند.
دختران حاشیه، دختران بیصدا
سهیلا معتاد به دنیا آمده و الان ۱۹ ساله است. چند سالی کارتن خواب بوده. تریاک، شیشه و هروئین و به قول خودش همه مواد عالم را تجربه کرده. در حاشیههای تهران کارتن خوابی کرده.
حالا در یک مرکز ترک مواد مخدر زندگی میکند. چند ماه است ترک کرده و امیدواراست پاک بماند: «مامانم معتاد بود تریاک میکشید. من که به دنیا آمدم معتاد بودم. پدرم هم از زمانی که یادم هست میکشید؛ همه چیز. دلم میخواهد همین جا بمانم و هیچ وقت برنگردم خانه. خیلیها فکر میکنند خانواده برای ما جای خوبی است اما باور کنید این طور نیست. الان سالهاست بیرون زدهام. اطراف ورامین زندگی میکنند اگر دوباره برگردم دوباره همان بلا سرم میآید.» یاد سوگند میافتم و اینکه وقتی از کانون اصلاح و تربیت تحویل خانواده شد ۱۵ روز بعد به زندگیاش پایان داد و اینکه در ۹ سالگی مجبور به خرید و فروش مواد مخدر در پارکها بود، آن هم به اصرار خانوادهاش.
رقیه گزمه در قلعه سیمون زندگی میکند. حاشیهای اطراف اسلامشهر تهران که سرانجام خانههای ویرانش ساخته شد. او و دخترانش این روزها آرزویی ندارند جز کار کردن. میگوید گاهی خانوادهها میتوانند از بچهشان حمایت کنند، با همه نداریشان: «ما دخترها را زود شوهر میدهیم؛ ۱۲- ۱۳ سالگی. نرگس دخترم، هم مدرسه میرود و هم توی کارهای ما کمک میکند. توی خانه وسایل دکوری سر هم میکنیم. نرگس تا صبح بیدار میماند. سر تا پایش چسبی میشود. صبح میرود حمام و بعدش سرکار. اما خدا را شکر از وقتی خانههایمان را ساختند همه حواسشان به ما هست. همه چیز بهتر شده. نیاز ما فقط کار است.»
حمیده، مددکار اجتماعی، این روزها نگران مریم و ساراست. دو دختر ۵ و ۶ ساله که همزمان به تریاک، متادون و شیشه اعتیاد دارند. حاشیه نشین هستند. میگوید وقتی برده بودنشان آزمایش، مسئول آزمایشگاه بهت زده گفته بود چطور ممکن است این دو دختر کوچک این طور معتاد باشند؟ با این حال و روزشان تکدیگری میکنند. میگوید کاش این دو دختر سرنوشتشان مثل سوگند نباشد، مثل مهسا، مینا… مثل همه دختران بیپناه.
منبع: ایران
دیدگاه