خالو حسین (۶ مهر ۱۳۰۹ جوانرود کرمانشاه – ۵ مرداد ۱۳۹۵ پاوه) را پانزده سالگی دیدم؛ از دور و پای صخره. آن هم درست در روزهای سخت بمباران شیمیایی حلبچه. اما نه آنچنان فهمی از شخصیت خالوی کوهکن داشتم و نه درکی عمیق از آنچه دور و برم رخ میداد.
با دو دوستم عثمان و جهانبخش که اولی اهل جوانرود بود و دومی منصورآقایی شاهو، رفته بودیم سر مرز، به کاروان آوارهها کمک کنیم. هرسه دانشآموز یک دبیرستان در سنندج بودیم و مثل خیلی از نوجوانهای آن روزگار فکر میکردیم باید آستین بالا زد و کاری کرد. چند خانواده را خانه جهانبخش جا دادیم و خودمان آواره شدیم. اواخر زمستان بود و باد بهار، گُله گُله کوههای شاهو را به رنگ خاک درآورده بود.
همانجا از زبان این و آن شنیدم که خالو حسین چند سالی هم با منصورآقایی زندگی کرده و همسایه بوده و چه مرد مهربان و سخاوتمندی بوده و هزار و یک تعریف دیگر. با عثمان و جهانبخش تا پای صخره هم رفتیم و از دور برای خالو دستی تکان دادیم و خالو هم روی ایوان دستی برای ما تکان داد. اما این حسرت همیشه برای من ماند و خواهد ماند که چرا نزدیک نرفتیم و ساعتی همکلام نشدیم. خالو حسین در ذهن من با حلبچه پیوند خورده و باد بهار و دستی که روی ایوان سنگی کوه در هوا میچرخد. چرا آن روز میهمان خالوی کوهکن نشدیم؟ خالو حسین دو سال پیش دنیای تهی و بیرحم را رها کرد و رفت اما ذهن من و خیلیهای دیگر را همچنان رها نکرده است.
مردی که همسرش را به خاطر بیماری از دست داد، خانه و کاشانهاش در جنگ ویران شد و جز تیشهای برای کندن و پناهی جز کوه برایش نماند. ۲۰ سال تمام کوه را با تیشه تراشید و در کوه فرو رفت و با کوه یکی شد و کوه شد. به او لقب فرهاد دوم دادند، حسین کوهکن، فرهاد قرن بیستم و میراثش حالا عاشقان زیادی دارد و خیلیها راهی پاوه میشوند که ببینند درد با مرد چه میکند اما دیدن جای تیشه چطور میتواند آن لحظهها را روایت کند. چرا آن روز ساعتی میهمان خالوی کوهکن نشدیم؟ آخر یک مرد با پایی که از دست داده، چطور صخرهها را بالا میرود و با ضرب تیشه چنین مأمنی برای خود میسازد؟ مأمن؟ اگر قرار بر خانه و پناهی در دل کوه بود که یک اتاق با پنجرهای کوچک بس بود؛ دیگر ۴ خانه و ۹ اتاق برای چه؟ خالو اگر منزوی و بریده از جامعه بود، پس این همه کمک برای ساخت مدرسه چیست؟
خالو نیست این همه را از او پرسیده باشیم اما نشانهها را که روی میز میچینیم، میفهمیم که درد او نه خانه بوده و نه بریدن از این و آن، خالو با ضرب هر تیشه نجوایی با کوه داشته که خدا میداند چیست. کاش به وصیت او عمل میشد و در همان قبری که در دل کوه کنده بود، دفن میشد. خالو میخواست جزئی از کوه باشد و با ضرب هر تیشه که به شعری میماند با ما حرفی بزند؛ حرفی از جنس عشق و زندگی/ایران آنلاین
دیدگاه